سال ١٤٠٠ از اول سال حس بدی داشتم با اینکه همه چیز ظاهرا عالیه مشکل جدی در زندگی نیست پس
چرا یه فضای خالی حس میکنم
چرا یه حس دلشوره تو وجودم هست که تموم نمیشه چرا شبا نمیتونم درست بخوابم کابوسهایی میبینم که فرداش یادم نمیاد
چرا حس غروب جمعه ای که دارم همه هفته باهامه
چرا با اینکه دارم برای بهتر شدن پوستم کرم استفاده میکنم ولی یه تیرگی و خستگی روی صورتم نشسته که نمیره
چرا انگار یه طالع نحس کنارمه
خیلی چراهای دیگه که حسشون میکردم ولی
هرچی نگاه میکردم هیچی نمیدیدم
هرچی فکر میکردم دلیلی نمیدیدم
فکر میکردم افسرده شدم
همش خسته بودم
فکر میکردم به خاطر طولانی شدن کرونا تو خونه حبس بودن شیطنتهای پسر کوچولوم دارم تحلیل میرم
چیزی توی زندگیم سرجاش نیست ولی هرچی میگردم پیداش نمیکنم
پس ولش کردم دیگه نگشتم سعی کردم افکارم منحرف کنم
به چیزهای خوب زندگیم فکر میکردم
اتفاقی یک سری کلاسهای انلاین تخصصی رشته خودم پیدا کردم ثبت نام کردم درس خوندم و سعی کردم روی هدف خودم متمرکز بشم
سعی کردم برگردم به مسیر , مسیری که براش خیلی چیزا فدا کردم و همیشه رویاش داشتم
تمام ذهنم و اطرافم پر شده بود از کتاب و جزوه و تست
تمام سرچ اینستام حول محور درسی بود
هیستوری گوگلم فقط مطالب درسی بود و البته مامی گپ
مگر چقدر از دنیا فاصله گرفتم
زندگیم با اهنگی کم و بیش یکنواخت داشت پیش میرفت یه وقتا چیزهایی میدیدم ولی تا میومدم به چیزی شک کنم برام اثبات میشد که الکیه
کارم داشت به جایی میرسید که میگفتم نیکی مریض شدی متوهم شدی
البته من چیزی نمیگفتم همه چی در ذهنم بود چه شکهام چه رفع شدنشون
در ظاهرم همه چیز عادی بود دغدغه ام از نظر اطرافیان درسام , شیطنت پسرم, غذا خوردنش , خرید دیجی کالا و مانتو بود
نمیدونم چرا مدام در حال سفارش دادن چیزهایی بودم که شاید اصلا استفاده نمیشد مانتو هایی خریدم که یکبار هم نپوشیدم چرا ? نمیدونم
عزیزم این واقعیته؟
تابستان ١٤٠٠ دغدغه مون اسباب کشی بود
دنبال خونه گشتن
تغییر مکان مامانم اینا هم بود فکر میکردم بهانه جویی غریبه ای که اسمش همسر بود به خاطر مشکلاتیه که با مادر من داره نزدیک شدن مامانم حساسش کرده واسه همین داره واکنش نشون میده
سعی میکردم با رفتارم بهش اثبات کنم حساسیتش بی دلیله هیچ چیزی نمیتونه روی رابطه ما تاثیر بزاره
گفتم رابطه … چرا رابطه ما اینقدر سرده چرا مثل قبل نیستیم چرا حس میکنم بینمون فاصله افتاده
همش تقصیر منه همیشه خسته ام حوصله ندارم قدمی برای نزدیکی برنمیدارم
چرا اینجوری شدم
بله عزیزم
قسمت های قبلش کو
قسمت اول
اسباب کشی کردیم حواسم پرته
باید خونه رو دکور کنیم , یه سری خرید دارم, یه چیزهایی باید عوض کنم, لم خونه دستم نیست یه مدته از درس و مشقم افتادم استرس گرفتم ولی عجیب راحتم
چرا
شاید اصلا مشکلاتی روحی که داشتم به خاطر خونه قبلی بود اصلا اون خونه از اول هم اوکی نبود از زمانی که رفتم اونجا یه چیز سنگین روی سینه ام بود
نمیدونم شاید ادم قبلی دلش اونجا گیر کرده بوده هنوز
اینجا راحتم یه ارامش خاصی دارم ولی هنوز مریضم خسته ام هنوز شبا خوب نمیخوابم حتما طول میکشه تا بدنم به حالت طبیعی برگرده
مامانم اینا نزدیکن هفته ای دو هفته ای میرم سر میزنم گاهی هم اونا میان
چرا از خونه که بیرون میرم انگار یه چیزی گم کردم
من نیکی قبلی نیستم اتفاقی افتاده که شاید نمیدونم چیه ولی روانم بهم ریخته
اواخر شهریور
شریک زندگی من رفته ماموریت سه شنبه رفته جمعه برمیگرده خوشحالم که نیست ولی طپش قلبم بالا رفته باید یه کاری کنم یه مشاور انلاین نمیدونم تو همین دو سه روز که با وروجکم تنها بودم نزدیک ١٠ ساعت باهاش حرف زدم سعی کردم مشکلاتم از کودکی تا الان بررسی کنیم تا حل بشه باید خوب بشم نمیتونم اینطوری ادامه بدم
چرا تو این ماموریت همسر من اینقدر کمرنگه تو هیچ جا انلاین نیست چقدر کار دارن
مهر ١٤٠٠
حالم خوب نیست دلشوره ولم نمیکنه میخوام فریاد بزنم ولی نمیشه میخوام گریه کنم نمیشه
فکرم متمرکز نمیشه یه چیز سیاه روی زندگیم سایه انداخته
گاهی دوست ندارم از جام بلند بشم حس میکنم توی کابوس دارم زندگی میکنم یه برزخ بی انتها
نیکی خل شدی
چقدر بهانه جویی سر زندگیتی سالمی شوهر خوب بچه های خوب همه سالمن سلامتن خیلی از مشکلاتی اطرافیانت از پا انداخته اصلا نمیدونی چیه
داری درس میخونی هدف داری
پس چته لعنتی چته
ابان ١٤٠٠
اواخر مهر دوباره ماموریت چرا این مرد یه زنگ نمیزنه پیامهات جواب نمیده
وای من عزادارم پسرداییم فوت شد
شب تا صبح دارم توخونه راه میرم
یه اعلام نابهنگام برای ازمون تخصصی ٢٧ ابان
من هنوز اماده نیستم یه مدته درس نخوندم
افکارم درهمه
نه نیکی خودت جمع کن باید قبول بشی
باید اماده بشم
هر روز یکسری جزوه میفرستم واسه منشی شرکت
سلام عزیزم اینا رو بی زحمت پرینت بگیر بدین اقای … بیارن
ممنونم
عزیزم ببخشید وسط کارات یه زحمت میکشی اینا رو پرینت بگیری
١٨ ابان ١٤٠٠
تاریخی که زندگیم به دوقسمت تقسیم شد
تاریخی که مردم ولی با یه معجزه به نفس کشیدن ادامه دادم
تاریخی که این حقیقت بدجوری تو صورتم خورد " هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست"
تاریخی که تا اخر عمرم توی تقویمم یک خط قرمز روش میکشم
این تاریخ هرگز برای من وجود نخواهد داشت
تا روزی بتونم بپذیرم که من در این تاریخ داغ دیدم عزادار خودم شدم
سوختم
مردی که به اسم شوهرم میشناختم جلسه ای داشت
ما شب خوبی داشتیم و صبح ادامه ماجرا بود ساعت ٧ بود اومدم توی سالن به رسم هر روز داشت ورزش میکرد کنارش دراز کشیدم شوخی کرد و درنهایت
گفت چیزی تا امتحانت نمونده تلاش کردی این اواخر تست بزن
من شبا میام باهم بزنیم واسه خودمم دوره میشه گفتم باشه
رفت دستشویی و صورتش بشوره
منم رفتم تو اتاق گفتم تا پسرم خوابه پروژه ای که داشتم روش کار میکردم یکم جلو ببرم
لپ تاپ شارژ نداشت روشن نمیشد اومدم بزنم به شارژ گوشی همسرم که تازه از شارژ دراومده بود بهم چشمک زد گفتم بزار یه نگاهی بهش بندازم
و دنیا روی سرم خراب شد
توی واتس اپش چیزی نبود
توی پیامهاش هم مخاطب خاصی نبود
فقط چرا اخرین پیامش به منشی شرکت نوشته اوکی بوس
قلبم ایستاد صفحه چت باز کردم
مکالمه ای که از ساعت ٦:30 صبح شروع شده و سابقه قبلی وجود نداره یعنی پاک شده
برحسب تصادف چت صبح هست
-عزیزم یه دفعه ای شد باید برم فلانجا
-ای وای چرا نگفتی جدیدا نمیگی
- پیش اومده راستی امروز باید صحبت کنیم
- باز چی شده چه مشکلی هست
- اگر باهم قهر هم باشیم باید همدیگر بغل کنیم
- تو خودت بیا بغلم کنم راستی من ظهر وقت ارایشگاه دارم اگر کارت طول میکشه بگو نمونم منم برم
- ارایشگاه برو ولی من میام شرکت
- من برای تو چیزی بیشتر از غریبه گذری نیستم همینه دیگه
- میبینی جواب دادنت یه خانوم یک دنده و بداخلاقی ولی من اسکلت تورو از اول میسازم
- تو اول رو خودت کار کن حیف که دوستت دارم وگرنه تو خیلی اذیتم میکنی
- تو من دوست داری ولی من عاشقتم لعنت به تو که تو قلب منی
-…
-پاشم کارام کنم اوکی بوس
-منم الان پامیشم اوکی بوس
این مکالمه خشکم کرد مثل برق گرفته ها شدم
تنها کار درستی که تونستم انجام بدم عکس گرفتن ازش بود
خدای من منشی شرکت همونی که من هروز بهش میگم سلام عزیزم
همون که دو ماه پیش گفتی به خاطر مسولیت پذیریش بهش پاداش بدیم و زنگ زد ازم تشکر کرد
همونی که ماه پیش گفتی درخواست داده پول لازم داره بهش ٥٠ میلیون وام بدیم بعد نذاشتی از خقوقش قسط کم کنم گفتی با داداش صحبت کنی ببینی قسطش چقدر باید باشه
من چقدر احمقم
اب در کوزه ما تشنه لبان میگردیم
سایه زندگیم کنار گوشم بود نمیدیدمش ظاهرا کورم
نتونستم حرفی بزنم دهنم قفل شده بود حتی نمیتونستم گریه کنم
لحظه های زندگیم جلوی روم رژه میرفتن
این مرد همین مردی که دوستم داشت عاشقم بود به کس دیگه عشق ورزید
این مردی که هرگز فکرش نمیکردم بتونه خیانت کنه چطوری تونست
ای خدا
اون منشی که من و بچه هام دیده بود مشکل حادی تو زندگیمون نبود که اون فکر کنه که میتونه
رابطه با مرد متاهل
یعنی هیچ استانداردی نداشت هیچ معیاری نداشت هیچ هدفی نداشت
رفت جلسه من بهت زده فقط نگاهش کردم
به مشاورم پیام دادم
با یه وکیل حرف زدم
اماده شدم رفتم شرکت میخواستم قبل از هر اتفاقی ادرس خونه و شماره خونه پدر یا مادر اون منشی از پرونده پرسنلیش بردارم به کسی نمیتونم اعتماد کنم
همه دروغگو هستن
به من نگاه کرد گفت حالتون خوبه گفتم خوبم گفت من دارم میرم گفتم با شما کار ندارم میتونین برین
فقط گفتم بابت پرینت جزوه ها خیلی ممنونم لطف کردین
رفت
پرونده های پرسنلی باز کردم یه ادرس بود فقط همون برداشتم
همکار دیگه مون صدا زدم گفتم شماره ای چیزی دارین گفت فقط ادرس خونه خواهرش دارم یه دفعه پست انجام دادم براش
ادرس گرفتم
همکارم فرداش بهم پیام داد و گفت شماره خونه خواهرش گیرم اومد که ازش گرفتم
برگشتم خونه به مرد غریبه پیام داده بودم جلسه ات تموم شد زنگ بزن مهمه
دم در بودم زنگ زد گفت چی شده گفتم بیا خونه
گفت چرا کار دارم باید برم شرکت گفتم بیا وگرنه دیگه من نمیبینی
قطع کردم
دوباره و سه باره زنگ زد جواب ندادم بار چهارم زنگ زد اینبار جواب دادم از بالا حرف زد که اره رفتی مشورت کردی معلوم نیست چته چی میگی
گفتم میای میفهمی گفت میام فقط به احترام روزهای زندگیمون وکرنه فکر نکن به خاطر تهدید اومدم
گفت باشه فقط بیا