من الان ۵ ماهه که زایمان کردم
یکماه قبل از زایمانم پدر شوهرم فوت کرد. همسرم تک پسره خونواده س. از اونموقه مادرش هرروز واسه بیرون خرید کردن یا چمیدونم خونه س کسی رفتن، یا اینکه واسه بردن خواهرش پیش دوستاش همش به شوهرم زنگمیزنه که بیا دنبالمون ، اصلن اهمیت نمیدن که شوهرم تازه از سر کار اومده نیاز به استراحت داره که شب بتونه یکی دو ساعت کنار زن و بچش باشه ، البته خود شوهرم بهشون گفته هرکاری داشتین هر ساعتی که بود به من بگید. بخدا خسته شدم هرروز به یه بهانه ای تا از سرکتر میاد غذا میخوره و ولم میکنه میره تا دو سه ساعت بعدش میاد، خسته شدم از این وضعیت گاهی میگم باید طلاق بگیرم، بعد میگم نه شاید بچمو بهم ندن پس خودکشی میکنم که حداقل دیگه عذاب نکشم. حتا میگم الان واسه خودکشی مناسب تره چون پسرم کوچیکه و اونقدراممنو نمیشناسه که اذیت بشه ، متاسفانه همسرم فکر میکنه فقط مادرش و خواهراش از لحاظ روحی به هم ریخته هستن و من حسابی سر حال و شادم. فقط به فکر شاد کردن اوناس. حتا وقتی میبینه ناراحتمم سعی نمیکنه خوشحالم کنه. اصلن اهمیت نمیده بهم، حتا یکبار علنن به من گفت اولویت اول من مادرمه بعد تو. از اون روز من نابود شوم. همش پشیمونم چرا زنش شدم. و بدتر از اون چرا گذاشتم بچه دار شیم، علیه من در مقابل خونوادش جبهه میگیره. مثلن حتا اگه خواهرش حرکتی بکنه و من ناراحت بشم جبهه میگیره با دلیلای بی منطق میخواد توجیحشون کنه. من دیگه نه محبت شوهرمو دارمنه عشقشو نه توجهشو نه حتا خودشو فقط میخواد یه برادر و پسر خوبی برای خواهراش و مادرش باشه. اصلن براش مهم نیست که منم بهش احتیاج دارم. به قدری این مدت تحت فشار روانی هستمکه صبحا با جیغ و گریه از خواب بیدار میشم. شبا انقدر فکر میکنم و از حرص و عصبانیت دندونامو رو هم فشار میدم که حد نداره
بی دلیل میشینم گریه میکنم الانم این پیاماو با گریه دارم تایپ میکنم. هرروز بیشتر از شوهرم و خونوادش متنفر میشم. دیگه واقعن بریدم
سلام عزیزم
شرایط خیلی سختی داری میدونم
تو الان به همسرت و حمایتاش احتیاج داری چون تازه زایمان کردی. اما خب شوهرتم نسبت به خانوادش احساس مسولیت میکنه. حالا که میبینه پدرش نیست فک میکنه اون باید حامی اونا باشه.
یه کمی صبوری کن. روزایی که حال جفتتون خوبه بشینید منطقی حرف بزنید و ازش بخواه که واسه تو هم وقت بذاره. یا یه روزایی مسولیت پسرتو بده دست همسرت خودت چند ساعتی برو واسه خودت استراحت کن. برو استخر برو خرید. بذا همسرتم تو نگهداری بچه با تو شریک بشه اینجوری کمتر اذیت میشی
چند وقت دیگه خواهرشوهرت ازدواج میکنه و مسولیت همسرتم کمتر میشه
هیچ وقت از خانوادش بد نگو و نخواه که به اونا رسیدگی نکنه فقط بخواه به تو و پسرتم رسیدگی کنه
خودکشی بدترین راه حلیه که میتونی انتخاب کنی. فقط آبرو خودتو و خانوادتو میبری.
فک میکنی همسرت چیکار میکنه؟ خواهرشو مادرش از پس بچه بر نمیان و همسرت بعد چند وقت میره دوباره ازدواج میکنه تا کسی باشه از بچه مراقبت کنه
پس همیشه دنبال راه حل منطقی باش
سلام عزیزم.متاسفانه شرایط خیلی سختی داری
من پیشنهاد میکنم به جای اینکه مقابل همسرت باشی،کنارش باشی
هر چقدر شما علیه خونوادش جبهه بگیری بدتر میشه.
بهتره بیشتر به خودت برسی و برای خودت وقت بذاری و قسمتی از مسولیتای بچه رو به همسرت بدی.
و اگه راه داره زمانی که همسرت میخواد به خونوادش رسیدگی کنه توام همراهش باشی.مثلا وقتی میخواد خونوادشو جایی ببره توام با بچه بری که حال و هواتون عوض شه.
با غر زدن و افسردگی چیزی درست نمیشه
مشکل من بیشتر مادرشه. میخواد همونقدر که شوهرمبه من اهمیت میده به اونم بده. خودشو با من تو یه جایگاه میبینه
انقدر مادر شوهرم با حرفاش عصبیممیکنه که اصلن دلمنمیخواد باهاش جایی برم. و اینکه همسرمم نسبت به کاراش و حرفاش واکنشی نشون نمیده و عین خیالش نیست که من ناراحت میشم بیشتر اذیت میشم
سلام عزیزم
شما حق دارید که خیلی ناراحت و افسرده باشید. اما کسی جز شما نمی تونه این شرایط رو تغییر بده. بهتره به جای این که از نبود ایشون شکایت کنید خودتون هم همراهشون برید. هم کنار همسرتون هستید هم از خونه بیرون می رید و … یه مدت شما به خانواده ایشون توجه و محبت کنید انشالا محبت و توجه همسرتون هم به شما جلب میشه. اصلا انتظار نداشته باشید در مقابل محبت شما اونا هم کاری بکنن. هیچ کار خوبی بی جواب نمی مونه عزیزم. به جای فکر به خودکشی به راه های سازنده فکر کنید. به کوچولوی نازتون که قراره به شما تکیه کنه و خیلی به محبت مادرانه شما نیاز داره فکر کنید.
عزيزم منم 6 ماهه داييم فوت شده و خانمش و دخترش حال روحي بدي دارند و تمام مسئوليت هاي انحصار وراثت به عهده پسرشه و شده راننده مامان و خواهرش. خلاصه پسره ميخواد مامان و خواهرش غصه نخورند وكمتر نبود پدرشون را احساس كنند . پسر دايي من مجرده ولي همه فكر ميكنيم بايد هر كاري از دستش بربياد انجام بده يعني اگر كوتاهي كنه اطرافيان هم شماتتش ميكنند پس بدون شوهرت احساس مسئوليت ميكنه و مهم تر از همه اينكه همسر شما پدرش را از دست داده و قطعا داغ بسيار سنگينيه. اما برميگرديم به شما ، به نظر من شما فارغ از اين مسائل بايد بيش از گذشته كنار همسرتون باشيد چون اون يكي از عزيزانش را از دست داده و از شما قطعا انتظار همدلي داره. درسته شما در شرايط سختي قرار داريد ولي شوهرتون با خودش فكر ميكنه شما 1 زايمان داشتيد انجام داديد الانم بچه صحيح و سالم بدنيا اومده ولي اون و خانواده اش عزيزشون را از دست دادند. اصلا شما به خانواده شوهرت كاري نداشته باش فقط به قسمتي توجه كن كه شوهرت بي پدر شده پس بهش بيشتر رسيدگي و توجه كن و مطمئن باش گذر زمان همه چيز را درست ميكنه. شايد يكي دو سال زمان ببره تا اين داغ بسيار سنگين كمي فروكش كنه پس چاره ي شما صبره و الان كه 1 ني ني داريد خودت را با بچه سرگرم كن و به همسرت حق بده
جایگاه هیچ کسی با اون یکی برابر نیس.
همونطور که شما همسر هستین مادرشوهرتونم مادر هست
به نظر من اگه شوهرتو همراهی کنی متوجه میشه شما اونو درک کردین پس اونم شمارو همراهی میکنه
درسته حق با شماست. اما اونا فکر میکنن من اصلن نیازی به شوهرم ندارم. فقط اونا بهش احتیاج دارن. همین مادر شوهرم من تازه حامله شده بودم کار واسه شوهرم جور شد اونم کجا کرمان. پیله کرد بهش که باید بری واسه خرج زندگیتون و اینوحرفا. بعد از فوت باباش کار واسش آبادان جور شد ولی واسه اینکه تنها نشه مظلوم نمایی کرد که شوهرم نره. از اینا زورم میگیره
آخی عزیزم چقد سخته میفهمم چی میگی ، به نظر من هرچی به مردا گیر بدی هرچندم که به صلاحشون باشه بدتر میکنن منم اوایل ازدواجم خیلی حرص میخوردم از دست کارای شوهرم، فک کن ظهرا که میخواست ناهار بیاد خونه یهو ننه باباش زنگ میزدن یه کار براش میتراشیدن مثلا سیگار بخر بیا نون بخر بیا خواهرتو ببر کلاس و … ازین کارای چرت و پرت ، من همش حرص میخوردمو دعوا میکردم که مگه خودشون پا ندارن که تو میری، ساعتی که باید بیای ناهار باهم بخوریم میری حمالی اونا، بعد من تا ۵ بعد از ظهر منتظر تو باید بمونم
هرچی دعوا و غر غر و ناراحتی میکردم فایده نداشت تا اینکه من کوتاه اومدم سعی کردم وانمود کنم از این کاراش اصلا ناراحت نیستم یکمم زوری رفت و آمدمو بیشتر کردم با خونوادش بعد کم کم خودش درست شد به خونوادش میگفت کار دارم نمیتونم تک و توک میرفت کاراشونو انجام میداد به نظرم هرچی بخای سعی کنی جلوشو بگیری بدتره فقط سعی کن باهاش همکاری کنی
اتفاقا بگو برو کمکشون گناه دارن اون وقتی این حرفارو ازت بشنوه بیشتر بهت وابسته میشه و فک میکنه تو دلسوزه خونوادشی و پیش خودش خیالش راحته که یکی هست درکم کنه تا اینکه بخای سره لج بندازیش تا برای اینکه تورو عادت بده به این وضعیت هی در خدمت خواهر مادرش باشه
همسایه منم همین مشکلو دقیقا با شوهرش داره میگه شوهرش گفته اگه با این وضعیت کنار اومدی که اومدی اگه نه به سلامت ، خب عاقلانه ش اینهکه کنار بیاد تا بچه هاشو آواره کنه حداقل الان سره خونه زندگیشه
چی بگموالا… خدا بهم صبر بده… من یه دختر فوق العاده آزاد و خوشحال تو خونه پدرم بودم از وقتی ازدواج کردم انگار تلافی اون روزا داره سرم میاد. همش افسرده همش غمگین همش ناراحت…
من تو خونه پدرم كلا حوصله 1 كلمه غيبت و حرف خاله زنك نداشتم اما از وقتي پام تو خانواده شوهرم باز شد شدم 1 پا غيبت كن و خاله زنك. مامانم ميگه اينا با تو چه كردند ؟
برعکس من مجرد که بودم آخر هفته ها با فامیلامون جمع میشدیم آخ انقدررررر پچپچ میکردیمکه نگوووووو چقدرم حال میداد و میخندیدیم:joy:
ولی خونواده شوهرم بی بخارن اصلننننننن از اینکارا نمیکنن. فازمون به همدیگه نمیخوره خیلی حوصلم سر میره پیششون:grin:
چيه بابا؟ اعصاب ادم خورد ميشه با اين حرفا. اين اينو گفت اون اونو گفت. فلاني چپ نگام كرد، اون يكي روشو برگردوند. ميشه ضعف اعصاب. اون موقع ها ازاد و رها فارغ از هر حرف و سخني اما الان انقدر حساس و زودرنج شدم 1 موقع هم مادر شوهره منظورش من نباشم ولي من به خود ميگيرم غصه ميخورم ناراحت ميشم قهر ميكنم…
منم انقد به حرف زدن مادرشوهرم حساسم که حرف میزنه فورا میگم منظورش منم شایدم بعضی وقتا اصلا منظورش من نباشم
نه بابا ما نمیگیم فلانی چپ نگاه کرد و ال و بل. ما سوژه پیدا میکنیمو میخندیم فقط
مامانم دو روزاینجا بستری بود دیروز ترخیص شد
شوهرم گفت ماهم میایم باهاتون
بعدش بی دلیل زنگ زد گفت نمیریم به مامان وبابات بگو منتظر نباشن
بعدش شب خانواده خودش زنگ زدن گفتن بریم بیرون شام بخوریم بهشون قول داده فورا
از دیروز همش حرص میخورم وغصه
باهاش نصفه ونیمه قهرم
منم همینجوری هستم آخه تیکه هم بارها انداخته. حق دارم والا. آخرای حاملگیمبود دیابت بارداری داشتم پاهام خیلی ورم میکرد. شوهرم غذا خورد من اذیت بودم رفتم نشستم رو مبل پاهامو رو میز گذاشتم. بعد خود شوهرماومد ظرفاشو جمع کنه مامانش گفت بشین مامان وظیفه ی تو نیست اینکارا. بلندم گفت که من بشنوم. خیلی زورم گرفت بغض کرده بودم. گفتم چقدر نامرده انگار شرایط منو نمیبینه