خر و شتری دور از آبادی به
آزادی زندگی می کردند…
نیم شبی به کاروانی نزدیک شدند. شتر گفت :
رفیق ساعتی سکوت کن تا
از آدمیان دور شویم نباید گرفتار آییم…
خرگفت: نمیتوانم، چرا که
درست همین ساعت نوبت آواز من است
و ترک عادت رنج جان دارد و
بی محابا. فریاد عرعر سر داد…
کاروانیان با خبرشدند وذهر
دو را گرفتند و به بار کشیدند
فردا به آبی عمیق رسیدند و
عبور خر از آن ناممکن شد…
پس خر را بر پشت شتر گذاشتند تا از آب بگذرد…
شتر تا به میانه آب رسید
شروع به تکان خوردن کرد.
خر گفت: رفیق اینچنین نکن که
اگر من افتم غرق شدنم حتمی است
شترگفت : چنانکه دیشب نوبت آواز خربود، امروز هم نوبت رقص ناساز شتر است
و با جنبشی خر را بینداخت و غرق ساخت…!
"هر سخن جائی و هرنکته مکانی دارد